فکر میکنید آدم از چه میمیرد؟

درس های که یک معامله گر از فارکس یاد نمیگیرد
فکر میکنید آدم از چه میمیرد؟
از گرسنگی ؟ از سیگار ؟ از غصه ؟
نه ، آدم از بی امیدی میمیرد...
از اینکه هر روز صبح چشم هایش را باز کند و نداند چرا باید از جایش بلند شود ..... و چقدر خوب است که یک معامله گر ، برای تمامی اینها حد ضرر یا به اصطلاح فرنگی ها (استاپ لاس) قرار دهد ، آنوقت با فکری باز و روحیه ای شاد و ذهنی نو سراغ فرصت بعدی میرود و قطعا سود میکند ، چون دیگر همشکل قدیم نیست ، مسیری نو را طراحی و بررسی میکند و با دقت بیشتر در مسیر جدید قدم برمیدارد ، با مطالعه بیشتر به استراتژی بهتر میرسد ، اصلا چه کسی گفته که در ناامیدی بسی امید است ؟؟؟
این جمله کلا اشتباه و فریب دهنده ست، مگر نمیگویند که : از کوزه همان تراود که دراوست ؟؟؟ مگر میشود از ناامیدی امید حاصل شود ؟ یا مثلا تخم بادام بکاریم و انتظار درخت پرتغال را داشته باشیم ؟؟؟ یا از کوزه دوغ آب انار تراوش کند ؟؟؟
من میگویم در ناامیدی تا بی نهایت تاریکی وناامیدی ست و در امید است که امید می تراود

دختر رقصنده
توزندگی این شیطان زیبا خیلی اوقات جلوی همه ماها با عشوه گری و ناز و غمزه با سبدی پر از گل سرخ ، چنان از اینطرف به انطرف با حرکات موزون میزقصه که دل هر شیری را نرم میکند چه رسد به دل انسان طماع و در چنگ وسوسه ، اینها همه زرق و برقی هست که شیاطین به این دختر رقصنده زشت بد ترکیب گرگ در لباس گوسفند ، آویزان کرده اند . موقع اخبار مهم کمیصبور باش ، گول حرکتهای کندل ها را مخور ، مگر موقع اخبار چند پیپ قیمت حرکت میکند که تو از ترس از دست دادن سود کلان فریب رقصنده زیبای بروکر را میخوری و وارد معامله میشوی غافل از اینکه تفاوت قیمت خرید و فروش و میزان اسپرد به قدری زیاد است که شاید شاید شاید شانس بیاوری و دوشاهی سود کنی ، چه میگویم من شاید دوشاهی سود ؟؟؟ شک نکن بیشتر مواقع مجبور میشوی با ضرر معامله ای که به ظاهر پر سود بود را ببندی .
در زندگی واقعی خیلی مواقع پیش می آید که همه ما اگر کمی صبوری میکردیم ضرر نمیکردیم

قسمتی هایی از کتاب : درس های که یک معامله گر از فارکس یاد نمیگیرد.
نویسنده : دکتر مسیح رضوانی گردآوری مجله ازمیر تایمز
پربازدیدترین نوشتهها
مقالات و داستان های ترجمه شده از ترکی استانبولی از نویسندگان ترک و نویسندگان ایرانی
داستان کوتاه و جذاب مژگان ترجمه از ترکی استانبولی
پدرم را در حالی پیدا کردم که در پیشخوان یک کتابفروشی بود
در میان کتابهای قابل فروش بهت زده بود. 3 لیره برایش ارزش گذاشته بودند. خنده ای بر چهره اش بود که تا به حال ندیده بودم ، آرامشی که با آن آشنا نبودم. در کنارش کسانی که تا به حال ندیده ام... مردی که قادر به صحبت کردن نیست ، مادرم را خیلی دوست دارد اما نمیتواند ابرازش کند ، پدری که فقط می تواند عشقش را با دستی که هنگام خواب بر سرمان می کشد، به ما نشان دهد، انسانها را در آغوش می گرفت. زنی که مادرم نبود و دو مرد دیگر ، پیک های مشروب شان را به سلامتی میزنند. خوشحالی شان، چقدر عجیب است. من متاسفم که نمی دانستم پدرم چنین لبخند محکم و سرشار از شوق زندگی داشته.






