عروسکها خوب نقششان را بازی میکنند


عروسکها خوب نقششان را بازی میکنند
بچه که بودم یک عالمه عروسک داشتم همشون رو جمع میکردم گرد خودم ، به یکی نقش پدر به دیگری نقش مادر و خواهر برادر و حتی نقش یک دوست خوب رو میدادم مدتها و ساعتها باهاشون بازی می کردم بدون کدام دغدغه انقدر تعمق بازی می رفتم که حس می کردم وقتی صداشون می زنم بهم میگن جون مادر یا قند عسلی بابا یا شیطون بلایی آبجی حس می کردم موهایم را نوازش می کنند ، یا وقتی بازیم تموم میشد می دیدم هنوز هم کنارم هستند با اینکه نقششون تموم شده ولی مثل یک عروسک کنارم هستند عروسکها خوب نقششان را بازی میکنند اما ای کاش انسان بودند چون رسم بودن کنار تو خوب بلدن ، گاهی اوقات لازم از نقشی که به ما داده میشه بیاین بیرون گاهی اوقات لازمه با هم دیگه مثل یک انسان رفتار کنیم یعنی شاید نقش پدر تو زندگی این باشه که ازت محافظت کنه برات لباس ، غذا ، رفتن به مدرسه خوب رو فراهم کنه اما گاهی اوقات لازمه مثل یک انسان با فرزندش حرف بزنه نه پدرانه ، مادر هم نقش اون تو زندگی شاید جمع و جور کردن سر و وضع بچه اش باشه اما گاهی اوقات لازم مثل یک انسان حال دل بچش رو بپرسه بهش حق بده نه به خاطر نقشش تو زندگی مثل یک انسان بهش حق بده بیاین گاهی اوقات به نقشه یکدیگر مون نگاه کنیم نه که فکر کنیم پدر توی خونه یعنی تکیه گاه پس لازم نداره پشتش وایستیم یا مادر نقشش توی خونه یعنی محافظت از بچهاش پس لازم نیست که محافظت بشه یا که خواهر ، اون به یک امانتدار ضرورت نداره یا برادر ، اون به یک دوست مشتی ضرورت نداره ما شاید توی نقش هامون سنگ تموم میزاریم ...
اما واسه نقش اصلیمون چه کار کردیم؟

بیاین کنار هم مثل یک انسان ایفای نقش کنیم
بیاین گاهی اوقات بیشتر از نقش من بازی کنیم
نویسنده: اسما شفائی گردآوری مجله ازمیرتایمز
پربازدیدترین نوشتهها
مقالات و داستان های ترجمه شده از ترکی استانبولی از نویسندگان ترک و نویسندگان ایرانی
داستان کوتاه و جذاب مژگان ترجمه از ترکی استانبولی
پدرم را در حالی پیدا کردم که در پیشخوان یک کتابفروشی بود
در میان کتابهای قابل فروش بهت زده بود. 3 لیره برایش ارزش گذاشته بودند. خنده ای بر چهره اش بود که تا به حال ندیده بودم ، آرامشی که با آن آشنا نبودم. در کنارش کسانی که تا به حال ندیده ام... مردی که قادر به صحبت کردن نیست ، مادرم را خیلی دوست دارد اما نمیتواند ابرازش کند ، پدری که فقط می تواند عشقش را با دستی که هنگام خواب بر سرمان می کشد، به ما نشان دهد، انسانها را در آغوش می گرفت. زنی که مادرم نبود و دو مرد دیگر ، پیک های مشروب شان را به سلامتی میزنند. خوشحالی شان، چقدر عجیب است. من متاسفم که نمی دانستم پدرم چنین لبخند محکم و سرشار از شوق زندگی داشته.






